چرا؟
به نظرم جای پرسشی وجود ندارد.
نه اگر یاد بگیری، برای خودت قرار است بنویسی. و هیچ چیز مرموزی این وسط نیست.
همه پرده ها کنار می رود. همه اسم های قشنگ و مرموز فانتزی. همه نقاب های براق و دلربا!
خودت می مانی با خودت.
با موهایی که ظاهرا باید مشکی باشند ولی عسلی بودنشان، تو را به شک می اندازد. چشم هایی که یادت نمی آیند رنگ نامشخصشان، چند سال است زندانی شیشه ها شده و لب هایی که مال خودت هستند.
نمی شود توصیفشان کرد... چون نمی شود رفت و جلوی آیینه ایستاد. تمرکز کرد.اخمی هم حواله آیینه و گفت:
- خب دختری هستم زشت!
یا خوشگل حتی!
چیزهای نسیی را نمیشود معیار بندی کرد.
این وسط، حرف های زیادی، تا نوک انگشتت لیز می خورند. زور می زنند که انگشت ها راببرند به جایی که دلشان می خواهد. به نوشتن آن چیزی که فکر می کنند کامل تر است.
و مغز همچنان درگیر خودش است.
که درست است یا غلط!
راست یا چپ!
آری یا نه!
راست یا دروع!
آخرش، تو می مانی و مغری که دود می کند. چشم هایی که دودو می زنند. و دست هایی که بند انگشت هاشان خشک شده اند.
ولی لبخندی می ماند ته دلت.
به خاطر اینکه خیالت راحت است... این صفحه را که باز می کنی، هیچ چیز مرموزی نیست. هیچ پیچ و خم سرسبز و یخ زده ای نیست.
هیچ جور سرزمین فانتزی و خیالی، این پشت قایم نشده.
پشت این صفحه یک دختر 25 ساله نشسته که قابلیت دارد از ته دل بخندد.
می تواند قهقهه بزند
می زند هوا را مشت کند
می تواند تا سر حد مرگ وحشت کند.
می تواند ناگهانی بزند زیر گریه، صفحه تلگرام را ببند و با یک پیغام مودبانه بگوید
" شرمنده اخلاقتون رفقا! داغونم"
دخترکی که بعضی اوقات، خانم وار، روبرویت می ایستد. لبخند نثارت می کند. اخم می کند و مثل یک معلم رقص فرانسوی، مو را از ماست بیرون می کشد.
دخترکی که بعضی اوقات، چشم های سبز-عسلی اش، برق ظریفی دارند. لبخند کوچکی گوشه لبش نشسته که گاهی ه خنده های ریز ریز تبدیل می شود و چتری هایش را می زند بالا، توری را کنار می زند و بی خیال حجاب سرش و ترس از پسر مسجدی همسایه روبرو، با موهای نیمه بلندش، وسط باران، توی تراس، عمیق نفس می کشد.
گاهی از سر خشم، یا خوشی مجنون واری که خودش هم نمی داند از کجا تا کجاست، کلاه شاپوی خیالی اش را بالا می زند، دستمال یزدی نداشته را تاب می دهد و سیبل وجود نداشته فرخورده را خیس می کند و با لحن بازاری می گوید
" د نشد برادر من! یا باس تا آخرش باشی و کم نیاری، یا حق ناری به خودت بیگی دوست! اینکه بیگی! نه من شوقتونو کم میکنم، راستیاتش، بی ادب نیسماااا. ولی زر مفته"
خودت ته دلت خنده ات بگیرد از خیلی چیزها و یادآوری خیلی آدم ها اما اخمت را نگه داری برای کسی که به نظرت، حرف از نامردی زده!
حتی میتوانی دست های گرمت را باز کنی، اشک های دوستت را ببوسی . موهایش را نوازش کنی و راه ها را یکی یکی برایش بنویسی
عجیب است که می توانی همه این ها باشی. مثل هوای بهار.
ولی این چیزی به جز تو نیست.
نمی شود از خودت توقع داشته باشی، نادیا وار، همه چیز را تماشا کنی و خونسرد راه حل ارائه کنی.
نه که نشود... می شود... ولی وقتی شد آن دخترکی که این کارها را کرده تو نیستی.... نادیاست.
مدتهاست یادت رفته برای خیلی چیزها روش خودت را داری.
مثل ذوق کردنت از خبر قبولی ارشد و ناراحت شدن از لحن بی تفاوت ماهرخ!
و یک لحظه فکر میکنی که " این بشر حتی خودش نمی داند توفعش از دنیا چیست"
این که می توانی همه این ها باشی، نباید باعث شود یادت برود به چرخش گوشواره ات بخندی. از صحبت با ارباب ذوق نکنی، درباره فوژان فکر نکنی. به فکر های رضا لبخند نزنی و از ته دل باریفیو را دوست نداشته باشی....
همه چیز پشت هم اتفاق می افتد.
فقط باید یادبگیری خودت را پشت اتفاق ها جا نگذاری.