از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

از من... برای خودم.... و شاید یک حلقه کوچک

از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

از من... برای خودم.... و شاید یک حلقه کوچک

از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

هیچ چیز مرموزی اینجا نیست. نه ملکه ای، نه سایه ای که سیاه باشد یا سپید. و حتی قصری.
یک نفر اینجا، پشت سیستمش نشسته و تایپ می کند. تق تق تق... برای دل خودش

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احوالات» ثبت شده است

گیر افتادن در وضعیت ظاهراً عادی این روزها، خودش به شدت غیر عادی به نظر می رسد. شده ام شبیه مهاجراتی که از این کشور به آن کشور دیپورت می شوند.  آنقدر درگیر که حتی روزهای هفته و تاریخ ماه را هم گم می کنی. 

و خب البته فرقی هم نمی کند.

نه وقتی که تا آخر وقت روز چهارشنبه، باید شرکت باشی و تمام آخر هفته را هم دانشگاه! و روزهای زوج هم تا نه شب، کلاس اضافه.

چشم که باز می کنی، عصر روز جمعه شده و همه وقت آزادی که برای خودت و دوستانت داری، همین چند ساعت تا هفت صبح فردست.

و آنقدر زیاد است که نمی دانی مشغول چکاری شوی!

پیش می آید که چشم هات، توی اتوبوس، تاکسی یا مترو  بیافتند روی هم! ولی باز شدنشان چند حالت دارد:

یا چشم باز می کنی و می بینی ایستگاه آخری و الی ماشالله از مقصدت فاصله گرفته ای 

یا به زور چشمت را باز می کنند و می فهمی داشتی با صدای بلتد، برای خودت قانون می خواندی یا ماده و تبصره مرور می کردی! یا حتی پیش آمده که راننده تاکسی ازت بپرسد: "گورزین کجاست؟" " مغزه چیه؟" و یا سوالات مشابه.

این جور وقت ها یک جور خستگی غریب می ماند ته وجود آدم... انگار داری تمام می شوی... 

تازه بماند کارهای رادیو و ماهنامه و تیم نداشته کوییدیچ و رول زدن هایی که اصلا وقت نمی کنی... باید یک منشی پیدا کنی و بدهی رول های نوشته شده روی کاغذ را برایت تایپ کند....

اگر آدم لازم باشد که چیزی را فراموش کند، این موقعیت مناسبی است چون گاهی حتی نیازهای اصلی خودت را هم فراموش میکنی...

پریروز ها، وسط نامه زدن بود که چشم بازکردم و دیدم به جای پشت میز بودن و تق تق تایپ کردن، لم داده ام روی یک صندلی دندان پزشکی! با یک لوله سرم توی دست هام!

"هان؟ چی شده؟ من کجام؟ اینجا کجاست؟"

و تازه بعد از کلی توضیحات یادم افتاده که سه روز است یادم می رود نهار بخورم! وقتی هم که می رسم خانه فقط رختخواب! صبح ها هم که گزارش ماهانه و دوره و بوکنگ و هزار درد و مرض دیگر،  حواس صبحانه خوردن نمی گذارد.

نه تنها وقایع، توی این جور جریانات، آدم خودش را هم فراموش می کند گاهی....

می دانم که تمام می شود. با هر کسی هم که حرف بزنی، می گوید تحمل کن. تمام می شود.

ولی مساله تمام شدنش نیست... 

تمام می شود ولی کمتر کسی می فهمد که یک بخشی از تو را هم تمام می کند. 

که یک خستگی عظمی را در وجودت جا می گذارد...
که بیست و پنج سالگی طلایی ات را هم تمام می کند...

می دانم که می گذرد. ولی من دیگر بیست و پنج ساله نمی شوم. دیگر دلم نخواهد خواست که رژ صوررتی براق بزنم. دیگر دلم نخواهد خواست که بروم شلنگ آبپاش پارک را دستکاری کنم و خودم و خلق الله را خیس کنم... اگر روزی هم پیش بیاید که خیس شوم، سیلی از ناسزاست که نثار شهرداری و آبا و اجدادش می کنم. دیگر دلم نخواهد خواست که با رفقایم گوشه کافه نه و سه چهارم پلاس شوم... دیگر وسوسه رفتن به پارک و تونل مرگخواری دلم را قلقلک نخواهد داد. دیگر....

توی همین روزهای شلوغ تمام نشدنی بود که سالگرد استخدامم آمد و رفت و به یک روز مزخرف تبدیل شد. 

توی همین روزهای شلوغ بود که حتی نفهمیدم چرا سه روز لنگ می زنم و تازه دوزاری زرد کوچک مخم، تلقی افتاد پایین که به من بفهماند کفشم پایم را اذیت می کند. 

توی همین روزهای شلوغ بود که چشم باز کردم و دیدم خیابان ها را باز تکیه بسته اند و من حتی روسری سیاه محرمم را هم وقت نکرده ام اتو کنم. شال سبز خادمه بودن را وقت نکردم عطر بزنم و آویزان کنم جلوی چشمم. و چادر مشکی را هنوز وقت نکردم برش بزنم حتی!

و تازه یادم افتاده که از دهه اول محرم، فقط شش روزش نصیب من می شود.

گیر افتاده ام میان هفته هایی که شروع نشده تمام می شوند و تمام نشده، از سر گرفته می شوند... گیر افتاده ام میان هفته ها و روزهای بی سر و ته!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۷
راهیندا....