از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

از من... برای خودم.... و شاید یک حلقه کوچک

از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

از من... برای خودم.... و شاید یک حلقه کوچک

از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

هیچ چیز مرموزی اینجا نیست. نه ملکه ای، نه سایه ای که سیاه باشد یا سپید. و حتی قصری.
یک نفر اینجا، پشت سیستمش نشسته و تایپ می کند. تق تق تق... برای دل خودش

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

آن طرف همه چیزهایی که اتفاق می افتد، بی خیال همه چیز می شوم... چهارپایه کوچک آبی را بر میدارم و می روم توی تراس. پاهای خسته ام خودشان را رها می کنند. چه تراس پر ماجرایی است... آدم هایی که رد می شوند... ماشین هایی که با بوق های لاینقطع، ابراز وجود می کنند و حتی عروسک بزرگی که به خیال خودش، جلب مشتری می کند... غافل از  اینکه هیچکدامِ این دختر و پسرهایی که در ظاهر، خیلی عاشقانه از کنارش رد می شوند، حتی او را درست ندیده اند. و صدای نوحه ای که هر چند دقیقه یک بار عوض می شود و ریتم درستی هم ندارد. داشتم فکر می کردم اگر جایی زندگی می کردم که این دنیای مجازی وجود نداشت چه می شد؟

حتی یادم نمی آید توی دوازده سیزده سالگی ام که دنیای مجازی نداشتم دنیا چه شکلی بود.

راستش... باورم نمیشود که یک روزی در قدیم های دورتر از دور، میخ می شدم پای این جعبه سیاهی جادویی و منتظر کارتون های اجنبی می شدم که تلیک تیلیک بالا و پایین بپرند.

یا فوق فوقش، ذوق مرگ می شدم با فیلم سی بار سانسور شده افسانه مرلین ( اون مرلین نه قطعا!!!!)

الیته نه!

چیزهای کوچک بیشتزی هم بود.

اینکه عاشق بازی کردن تو کوچه بودم

اینکه همه عصر را منتظر می شدم که "بابا بزرگ" احمد بیاید از کوچه رد بشود و من همراهش تا ته کوچه بروم و آخرش بگوید" زنده باشی عروسک خانم"

او می رفت و من می ماندم با یک ابنبات کوچک طلایی که تا خود شب زیر زبانم قل می خورد.

اینکه دوست نداشتم بروم کلاس زبان و همیشه موقع رفتنش گریه می کردم ( که یکی از علت هاش این بود که ازخانه خرابه وسط راه می ترسیدم. و همه راه را به خاطر آن خرابه تا کلاس می دویدم) و کلاس که تمام میشد. خوشان خوشان، از مسیر دیگری تا ویدیو کلوب می رفتم و فیلم های جدید را بررسی می کردم. و دو هفته بعدترش به بابا می گفتم از باشگاه شرکت برایم کرایه کند. و چه داستانی داشت خریدن همین ویدیو!

شبیه ماهواره ها شده بود.

هر کس ویدیو داشت می پیچید توی پارجه و حمل و نقلش می کرد و خانواده هی توی گوش بچه ها می خوانند که " هیس! به کسی نگی ما ویدیو داریما"

و چقدر هم که بچه ها گوش می کردند.... همه عشقشان این بود که برای هم تعریف کنند بابا برایشان چه فبلمی آورده بود.

یا برگشتن از کلاس زبان که معنایش انداختن کیف کنار در حال بود و پریدن توی کوچه. برای فرار از مشق های نفرت انگیز کلاس زبان! که حتی

و حتی مریضی و حالت تهوع های ماهرخ که در اوج دوازده سالگی هم من را می ترساند و هدایتم می کرد به کنج خالی بین تخت و دیوار.

و دختر دوازده ساله ای که محکم گوش هایش را می گرفت و می زد زیر گریه!

نه که دوستش داشته باشد... خاطره مریضی های قبلی هنوز تازه بود توی سرش!!!

نمی دانم دنیای بدون نت قشنگ تر بود یا دنیای الانمان! ولی هر چه هست، یک مساله مهمی هست.

الان... توی این دنیای مجازی تمام نشدنی، کافی است اراده کنی صدای یک نفر را بشنوی.... تصویرش را ببینی.... با او حرف بزنی....

در کمنر از چند ثانیه رخ می دهد.

فقط به یک شرط!

او هم بخواهد.

و شاید این دنیای مجازی باعث شده باشد بداخلاق به نظر بیایی، در حالیکه واقعیت چیز دیگری است...

مثل این بوی روغن سوخته توی سر من، که حالم را به هم می زند حتی اینجا توی بالکن!

ولی واقعیتش، کتلت های کوچک و بزرگی است که جلز ولز می کنند و نصیب "حدیث" کوچولوی همسایه می شوند.

گوشه بالکن نشستن خوب است گاه گاهی...

انگار به آدم ها یادآوری می کند هنوز زنده ایم!

همسایه ای که سلام می دهد.... ماشینی که بوق می زند. (برای رهگذر توی کوچه البته) و حتی گربه ای که خودش را می مالد بهت و به حسادت گربه های صد فرسخ آن طرف ترِ توی کوچه، میو میو می کند.

گوشه بالکن نشستن به یاد آدم می آورد که زندگی... به هر شکلش، هنوز جریان دارد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۳
راهیندا....
گفتم کجا گفتا به خون
گفتم چه وقت گفتا کنون
گفتم سبب گفتا جنون
گفتم نرو خندید و رفت...

گفتم که بود گفتا که یار
گفتم چه گفت گفتا قرار
گفتم چه زد گفتا شرار
گفتم بمان نشنید و رفت
گفتم بمان نشنید و رفت...

آندم بریدم از زندگی دل
که آمد به مسلخ شمر سیه دل
او می دوید و من می دویدم
او سوی مقتل من سوی قاتل
او می دوید و من می دویدم
او سوی مقتل من سوی قاتل
او می نشست و من می نشستم
او روی سینه من در مقابل
او می کشید و من می کشیدم
او از کمر تیغ من آه باطل
او می برید و من می بریدم
او از حسین سر من از حسین دل....
او می برید و من می بریدم
او از حسین سر من از حسین دل


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۲
راهیندا....