از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

از من... برای خودم.... و شاید یک حلقه کوچک

از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

از من... برای خودم.... و شاید یک حلقه کوچک

از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

هیچ چیز مرموزی اینجا نیست. نه ملکه ای، نه سایه ای که سیاه باشد یا سپید. و حتی قصری.
یک نفر اینجا، پشت سیستمش نشسته و تایپ می کند. تق تق تق... برای دل خودش

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

هشدار : این پست اعتقادات شخصی است. می توانید نخوانید


نزدیک سه سال پیش، 23 اردیبهشت ماه بود که یک تغییر عظیم توی زندگی من سرک کشید. تغییری که از بعضی لحاظ مثبت بود و به من کمک می کرد و از جنبه هایی هم، حسابی گیج و منگ، رهایم کرده بود به حال خودش. 

اینکه من انتخاب کردم که مسلمان شوم...

گاهی یک چیزهایی می خوانم... یک چیزهایی می شنوم که فکر میکنم نکند اشتباه کرده باشم؟ نکند....

بعد فکر می کنم شاید اشکال از مسلمانی ماست... بعض احکامش روی مخم پیاده روی می کنند و من شدیدا شک می کنم که نکند تحریف شده باشند...

ولی همه این نکند ها تاثیری روی دوست داشتن 14 نفر آدم خاص نمی گذارد. همانقدر که زرتشت را دوست دارم. همانقدر که مریم و مسیح را دوست دارم... همانقدر هم این 14 نفر را دوست دارم. 

و حال و هوای محرم را. 

همه این چیزهایی که در مورد گریه های بچه یتیم ها می گویند قبول دارم. در حد خودم هم کمک میکنم. ولی باز هم دلیل نمی شود نروی هیئت و خدمت نکنی و اشک نریزی...

داشتم برگه مسابقات را پخش می کردم... نگاهش نکرده بودم. در هول و ولای کارهای مراسم، وقت این نیست که خودت هم بنشینی با دقت، همه برگه هایی را که پخش می کنی، بخوانی...

ولی...

چشمم خورد به پلاک بالای برگه که با رنگ قرمز نوشته بود "3"

به خاطر یک شاهزاده کوچک سه ساله...

همین یادم انداخت که سومین سال است که من هم قبول کرده ام، سومین محرمی است که سیاه می پوشم... سومین سالی است که شال سبز و روسری های سیاه و لبخند های خوش آمد گویی مجلس عزا را کنار هم دارم...

وقتی ایستاده بودم کنار در، و با همه شلوغی ها، صدای مداح در سرم زنگ می زد، تازه بوی محرم پیچید توی ملاجم. تازه، انگار هوا رنگش عوض شد... تازه محرم شد. 

انگار تا وقتی آن گوشه،نایستاده باشی، تا دستت دراز نشود که در را برای مهمان ها باز کنی، تا صدای " دخترم می شه..." به گوشت نرسد، تا به زاویه در چوبی شبستان تکیه ندهی، محرم نمی شود...

یادم هست اولین نماز را توی همین مسجد خوانده بودم. و یادم افتاد که چیزی نزدیک سه سال گذشته...

حس یک دختربچه سه ساله را دارم.

یکی سه سالش که می شود، میشود ساکن یک خرابه، 

یکی سه سالگی اش می شود گردنبند روحش...

یکی توی سه سالگی اش جا می ماند...

و یکی...

و بعد همه اینها، یادم می افتد که از کل کربلا و حوادثش، عاشق سه شخصیت شده ام.که یکیشان سه سال دارد. و یکی شان، تا ظهر روز دهم، سه بار رفته بود تا نهر... 

و یکی دیگرشان، سومین باری که رفته بود به میدان، دیگر نیامده

 دارم فکر میکنم به زنجیره این ستاره های سه گوش... و اینکه چه حکمتی دارد این سه، توی ده روزی که شب نهمش که جمع سه تا سه می شود، شب سومین شخصیت سه تایی من است. و بار فکر میکنم که هر سه تاشان، یک شب را مال خودشان کرده اند....

و من دارم سرسام می گیرم از درخشش سه تایی ستاره هایی که دورم چرخ می خورند. 

و چیزی نمانده دخترک سه ساله روحم زمین بخورد... در حسرت روزی که میشد بود، ماند و رفت سه ساله ای را که در آغوش کشید که همه عشقش، سر بریده توی دامنش بوده..



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۴
راهیندا....

گیر افتادن در وضعیت ظاهراً عادی این روزها، خودش به شدت غیر عادی به نظر می رسد. شده ام شبیه مهاجراتی که از این کشور به آن کشور دیپورت می شوند.  آنقدر درگیر که حتی روزهای هفته و تاریخ ماه را هم گم می کنی. 

و خب البته فرقی هم نمی کند.

نه وقتی که تا آخر وقت روز چهارشنبه، باید شرکت باشی و تمام آخر هفته را هم دانشگاه! و روزهای زوج هم تا نه شب، کلاس اضافه.

چشم که باز می کنی، عصر روز جمعه شده و همه وقت آزادی که برای خودت و دوستانت داری، همین چند ساعت تا هفت صبح فردست.

و آنقدر زیاد است که نمی دانی مشغول چکاری شوی!

پیش می آید که چشم هات، توی اتوبوس، تاکسی یا مترو  بیافتند روی هم! ولی باز شدنشان چند حالت دارد:

یا چشم باز می کنی و می بینی ایستگاه آخری و الی ماشالله از مقصدت فاصله گرفته ای 

یا به زور چشمت را باز می کنند و می فهمی داشتی با صدای بلتد، برای خودت قانون می خواندی یا ماده و تبصره مرور می کردی! یا حتی پیش آمده که راننده تاکسی ازت بپرسد: "گورزین کجاست؟" " مغزه چیه؟" و یا سوالات مشابه.

این جور وقت ها یک جور خستگی غریب می ماند ته وجود آدم... انگار داری تمام می شوی... 

تازه بماند کارهای رادیو و ماهنامه و تیم نداشته کوییدیچ و رول زدن هایی که اصلا وقت نمی کنی... باید یک منشی پیدا کنی و بدهی رول های نوشته شده روی کاغذ را برایت تایپ کند....

اگر آدم لازم باشد که چیزی را فراموش کند، این موقعیت مناسبی است چون گاهی حتی نیازهای اصلی خودت را هم فراموش میکنی...

پریروز ها، وسط نامه زدن بود که چشم بازکردم و دیدم به جای پشت میز بودن و تق تق تایپ کردن، لم داده ام روی یک صندلی دندان پزشکی! با یک لوله سرم توی دست هام!

"هان؟ چی شده؟ من کجام؟ اینجا کجاست؟"

و تازه بعد از کلی توضیحات یادم افتاده که سه روز است یادم می رود نهار بخورم! وقتی هم که می رسم خانه فقط رختخواب! صبح ها هم که گزارش ماهانه و دوره و بوکنگ و هزار درد و مرض دیگر،  حواس صبحانه خوردن نمی گذارد.

نه تنها وقایع، توی این جور جریانات، آدم خودش را هم فراموش می کند گاهی....

می دانم که تمام می شود. با هر کسی هم که حرف بزنی، می گوید تحمل کن. تمام می شود.

ولی مساله تمام شدنش نیست... 

تمام می شود ولی کمتر کسی می فهمد که یک بخشی از تو را هم تمام می کند. 

که یک خستگی عظمی را در وجودت جا می گذارد...
که بیست و پنج سالگی طلایی ات را هم تمام می کند...

می دانم که می گذرد. ولی من دیگر بیست و پنج ساله نمی شوم. دیگر دلم نخواهد خواست که رژ صوررتی براق بزنم. دیگر دلم نخواهد خواست که بروم شلنگ آبپاش پارک را دستکاری کنم و خودم و خلق الله را خیس کنم... اگر روزی هم پیش بیاید که خیس شوم، سیلی از ناسزاست که نثار شهرداری و آبا و اجدادش می کنم. دیگر دلم نخواهد خواست که با رفقایم گوشه کافه نه و سه چهارم پلاس شوم... دیگر وسوسه رفتن به پارک و تونل مرگخواری دلم را قلقلک نخواهد داد. دیگر....

توی همین روزهای شلوغ تمام نشدنی بود که سالگرد استخدامم آمد و رفت و به یک روز مزخرف تبدیل شد. 

توی همین روزهای شلوغ بود که حتی نفهمیدم چرا سه روز لنگ می زنم و تازه دوزاری زرد کوچک مخم، تلقی افتاد پایین که به من بفهماند کفشم پایم را اذیت می کند. 

توی همین روزهای شلوغ بود که چشم باز کردم و دیدم خیابان ها را باز تکیه بسته اند و من حتی روسری سیاه محرمم را هم وقت نکرده ام اتو کنم. شال سبز خادمه بودن را وقت نکردم عطر بزنم و آویزان کنم جلوی چشمم. و چادر مشکی را هنوز وقت نکردم برش بزنم حتی!

و تازه یادم افتاده که از دهه اول محرم، فقط شش روزش نصیب من می شود.

گیر افتاده ام میان هفته هایی که شروع نشده تمام می شوند و تمام نشده، از سر گرفته می شوند... گیر افتاده ام میان هفته ها و روزهای بی سر و ته!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۷
راهیندا....

یک: خاک بر سر این فیلم های موزیکال تینیجری...

 داشتم فکر میکردم چرا باید بین زندگی دو نفر در دو گوشه ی دنیا اینقدر تفاوت باشد.

ما هیچوقت کلاس رقص و باله نداشته ایم، ما هیچوقت کارگاه نجاری نداشته ایم، ما هیچوقت کلاسی با تمامی آلات موسیقی نداشته ایم، ما هیچوقت در سلف مدرسه نچرخیده ایم تا در ظرفهایمان خوراکی های خوش آب و رنگ بریزند، تا با اکیپ مان میزی را اشغال کنیم و از پسر خوش قیافه ی تازه وارد یا مدل لباس دختر مشهور مدرسه صحبت کنیم. ما هیچوقت پارتی اخر سال نداشته ایم، ما هیچوقت روز اخر مدرسه کلاه هایمان را به هوا نینداخته ایم.

ما همیشه برای ابروها و‌ناخن هایمان بازخواست شده ایم، ما هرگز نفهمیدیم تمیز بودن صورت چه منافاتی با شخصیت آدم دارد، ما پدرمان در امد بسکه در اوج گرما زیر مقنعه و چادر و لباس های سرتاپا تیره عرق ریختیم.

 ما هرگز نفهمیدیم جنس مخالف شاخ و دم ندارد و مثل ما ادم است و میتوان با او بدون فکرها و نیت های خاک برسری دوست شد و به او اعتماد کرد ، راستش را بخواهی...جنس مخالف هم هرگز این را نفهمید.

 شیرین ترین نوجوانی های ما با کابوس کنکور هدر رفت ولی کسی به ما نگفت تو دیگر ۱۷ ساله نمیشوی، ما آیینه و قربانی خواسته هایی شدیم که پدر و مادرهامان هرگز به آن نرسیدند، هیچکس هرگز به ما نگفت جامعه، هنرمند بیشتر میخواهد تا مهندس! هیچکس نفهمید ما شب ها با رویای پیانو یا بوم نقاشی به خواب میرویم. هیچکس به ما نگفت موفقیت فقط پزشکی و مهندسی و وکالت نیست.

حتی بعد از آن، هیچکس به مهندس های شاعر و دکتر های نقاش نگاه هم نکرد .

هیچکس به ما یاد نداد عاشق شدن را، هیچوقت نفهمیدیم انسان بودن ربطی ندارد با کدام پا وارد دستشویی شوی، هیچکس به ما نگفت رفتگری هم عشق میخواهد و اگر عشقش را داری به سمت موفقیتش برو .

خاک بر سر فیلم های موزیکال تینیجری، خاک بر سرشان که مدام یادمان می اندازند از تینیجری ، تنها «جر» اش نصیب ما شد و باقیش برای دیگران ...

#کافه نوشته

.

.

.

.

.

دو: آقایان به ظاهر دلواپس! نگران های همیشه نگران، فرض کنید که شما در یک ساختمان شصت واحدی زندگی می کنید. و فرض کتید که در میان این شصت واحد، شما با ساکنین چند واحد مشکلاتی دارید.

حالا،مدیر ساختمان، همه اعضا را برای یک مهمانی، جلسه یا حتی تجدید دیدار دعوت کرده است. به طور کاملا اتفاقی، یا نه، حتی فرض کنیم با نقشه صاحبخانه! شما با یکی از اعضای خانواده هایی که با آنها توافق ندارید، در گوشه ای از میهمانی روبرو می شوید . در حالیکه نگاه همه اعضای مهمانی، به شما دوخته شده است. شما چکار می کنید؟ با خونسردی یا شاید بی ادبی، ندیده می گیریدش؟ حتی اگر دست دراز کرده باشد برای احوال پرسی؟ می پرید جلو، یقه اش را می گیرید و هز جور حرف رکیکی بلدید بارش می کنید یا با تحکم حرف می زنید که بگوید در موضع ضعف نیستید یا از او نمی ترسید؟ یا برای چند لحظه دشمنی تان را کنار می گذارید، ادبتان را برتر می دانید و محترمانه احوال پرسی می کنید؟

جواب شما به این سوال، جوابتان به دلواپسی های خودتان است...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۳
راهیندا....