از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

از من... برای خودم.... و شاید یک حلقه کوچک

از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

از من... برای خودم.... و شاید یک حلقه کوچک

از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

هیچ چیز مرموزی اینجا نیست. نه ملکه ای، نه سایه ای که سیاه باشد یا سپید. و حتی قصری.
یک نفر اینجا، پشت سیستمش نشسته و تایپ می کند. تق تق تق... برای دل خودش

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک جرعه آرامش!

می نشینم زیر یک آذرخش قدیمی خاک گرفته. زیر باد خنک کافه. زیر صدای بم خنده ها و فکر  می کنم به شیرینی آن چیزی که رخ می دهد.به داستان هایی که در کنج خلوت نه و سه چهارم نوشته می شوند.و به آب  میوه خنک خون اژها...

آرامش عجیبی در آجرهای این کافه خانه کرده است. یک مافیا... یک شهروند... یک وکیل... یک خون آشام....

و داستانی که سر می خورد روی کاغذ!

و نوشته هایی که جا می مانند روی تخته سیاه کافه!

و نگاه من....

دست های قفل شده روی نشان یادگاران مرگ. و حتی بوی سوزان سیگار برگ!

حس گم شده ای که تازه فهمیده این همه وقت، در یکی از کوچه های بن بست پشت خانه خودش ول می چرخیده... حس کودک یازده ساله ای که برای اولین بار پا به کوچه دیاگون می گذارد. با دکور کافه مادام پدیفوت، پیچیده در کاغذ شکلات های کنار دیوار بین سکوهای شماره نه و ده! 

و چه گیچ کننده می شود وقتی راهیندا، هریت وار گم می شود میان یک محیط آشنا... آنقدر آشنا که چون بیگانه ای در آن سردرگم می شوی... 

مساقر سرگردان پاتیل درزدار...

سر آخر...

تو می مانی و یک مشت خاطره.

تو می مانی و نوستالرژی ساعت ها خندیدن از ته دل.

تو می مانی و خاطره عطر موهایی که دیگر تکرار نمی شوند.

تو و جنگ بر سر هویت کودک درونت.

چه راحت می شود کالبد اخم آلود و طلبکار را  بیرون درهای کافه نه و سه چهارم بیرون انداخت و خود را پیدا کرد.

همانجا... درست وسط کافه، نشسته پشت یک میز و زل زده باشد به "کرشیو کراس" سفارشی اش! 

.

.

.

.

.

و بعد.... یک دنیا حیرت تمام نشدنی

بعد از دوازده سال پرچم سرخ گریفندور را به دوش کشیدن... بعد از سال ها تردید...

بعد از ماه ها وحشت به " هیچ کجا تعلق نداشتن" 

نشسته باشی درست زیر تابلویی که رویش با گچ سفید نوشته اند:

"شاید اسلیترین خانه واقعی تو باشد" 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۱
راهیندا....

زیادی پیچیده شد؟

خب امروز از اون روزهاست که خودش برای خودش یک عدد دفتر خاطرات شصتاد برگ رو پر میکنه.

خب آدم هایی که سر کار می رن، کاملا درک می کنن که مرخصی گرفتن عجب چیز خوبی است. حتی به نظر من، اگه کار خاصی ندارین، گاهی باید یک روز در ماه رو مرخصی بگیرین. به خودتون استراحت بدید و بزنید به دل طبیعت!

فقط برای اینکه خودتونو خالی کنید. از هرچی غرولند... از هرچی خشم... از هرچی حرص که از همکار و رئیس و ارباب رجوع و آبدارچی به دل گرفتید.

البته لازمه بگم که اگه آدمی به نام ماهرخ همراهتون باشه، نه تنها از به دل طبیعت زدن لذت نمی برید، بلکه فقط درگیر وسواس های این آدم در مورد این که رستورانش، اینجوریه! درختش کجه، آبشارش معوجه می شید. بنابراین اینجور جاها رو بدون -ماهرخ ها- برید. بدون وسواس. بدون استرس فکری.

همه اینا رو گفتم که برسم به اینکه بگم مرخصی گرفتن چیز شیرینیه به شرط اینکه مجبور نباشید روز مرخصی تون، شش صبح بیدار شید. به قول گیلانی ها، چاخسان فاخسان کنید و بزنید بیرون از منزل، به نیت اینکه " به دانشگاه می روم، جهت ثبت نام و تخلیه جیب از هر نوع نقدینگی، قربه الی الله"

خب این، اولین خان امروز من بود. البته بذارید اینم بگما. امروز جز این یکی دو ساعت اخیر، واقعا به من خوش گذشت. من، حضرت آقای ددی و البته ستاره.

در این که ستاره، چطور دختریه، خب برداشت های مختلفی وجود داره. از دید "آدم-ماهرخ ها" ستاره یه دختر خل و چل چاااااااااق ( دقیقا با همین غلظت، بلکم بیشتر) و نفهمه که مایه آبرو ریزی پدر و مادر تحصیل کرده شه.

و خب برای اون، فقط مهم اینه که چی چه مدرکی داره! ( در راستای همین، باید بگم اصلا از قبولی ارشد من خوشحال نیست. خیلی دوست نداره بهانه هاشو برای اینکه خواهر زاده شو بزنه توی سرم، از دست بده. مثلا اینکه یلدا ( اسم واقعی اش نیست) کار میکنه. یلدا فوق لیسانس داره. یلدا گواهینامه داره و.....

و خب الان تقریبا همشو از دست داده جز اینکه یلدا ازدواج کرده. ( کاری که من علاقه ای ندارم بهش) خب این قطعا چیزی نیست که ماهرخ دوسش داشته باشه.

از ستاره رسیدیم به چی!!! خب من اصرار داشتم با ستاره برای ثبت نام برم بدون توجه به اینکه سه سال از من کوچکتره.  چون ستاره داره توی همون دانشگاه درس می خونه و به ریز و بم هاش آشنا تره. اینکه در مترو، ستاره تعریف کرد ماهرخ ازش خواسته ساواک بازی در بیاره و بفهمه من با کی رفته بودم پارک ارم بماند، اینکه ساواک و ساواج بازی کار منه هم بماند، اینکه یه دور مرکز پیاده شدیم و دوباره رفتیم مجنمع هم بماند. این هم که کلاسوری رو که توی تهران بین 12 تا 18 تومان قیمتشه و من خریدم 8 تومان هم بماند. حتی اینکه دو میلیون و نیم پیاده شدیم برای ثبت نام، این هم بماند.

موندم فرمایشات شازده خانوم رو کجای دلم بذارم. " نذازی هی خرت و پرت بخوره ها. چاااااااااااااااااقه"

باز اینکه من به شددددددددت ( با شصتاد تا تشدید) علاقه دارم ایشون رو به بوق بدم، بماند فقط یکی به من بگه، وقتی من تو یه صف ایستادم، ستاره تو یه صف و ددی هم تو یه صف، و با همه این چیزا، روند ثبت نام سه سااااعت طول کشیده، کی وقت داشته حتی یک جرعه آب بخوره که ایشون وسط دشت بی سر و صاحب رودهن نگران چاقی منه ؟ ( ارواح اجدادش)

البته از چند لحاظ ( درست بود این عبارت؟ :/ یا زدم نابود تر کردم ادبیات رو؟) هم جای خوشی داشت. این که من از همین ترم  مثلا شروع میکنم پس زودتر هم تموم میشه. اینکه کلاس هام پنجشنبه و جمعه اس. ( خدایان رو شکر واقعا! هر چی کمتر درون این مثلا خانه باشی، اوضاع بهتر است.)

اوج مرحمت ماهرخ می تواند این باشد که مثلا از نهارش برای دختری که یک روزش ر ا صرف تو کرده هم بگذراد( آنهم نه اینکه با عزت دعوتش کند خانه!!! نه. بپیچاندش به هزار دلیل و تو را بفرستد.)

تخصص عجیبی دارد در خراب کردن حال های خوب.

از اشتباه گرفتنت با یک دستگاه آبلیموگیری انسانی، تا فحش و ناسزا تا اینکه در خانه شوهر ( که زو رکی قرار است ببندند به دمت که نگویند دختر فلانی ترشیده) بند نمی شوی تا اینکه چون جواب او را می دهی حتما بی حیایی

تا اینکه تو بمانی و خودت.

تا یک شوخی ایفایی. تا اینکه ناراحت می شوند.... تا اینکه مهم نیست که نارحت شده اند... ولی تو نباید حرف بزنی

شبیه یک میخ روی دیوار که به بودنش، عادت دارند.اینکه صندوقچه همه می شوی... اما

شاید تقصیر خودم باشد اینکه در قبال هفت تا لبخند دلم یک لبخند می خواهد...

اینکه متقابل می خواهی

یخ را دوست دارم... برایش هیچ چیز مهم نیست... به هیچ کس وابستگی ندارد...

نباشند... آب میشود.

تمام می شود.

مثل تیری که پرتاب می شود.

تیری که...هرگز... خطا نمی رود.

داشتم فکر میکردم شبیه فرزند کدام خدا می شوم... آخرش رسیدم به هیدیز.

نه خونسردی پوسایدن را دارم. نه قدرت زئوس را. نه زیبایی افرودیت و نه خشم اریز.

شاید چیزی بین هیدیز و دیمیتیر. 

دقیقا دختر هیدیز و پرسفونه!

الهه زمستان. مورانیس...

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۵
راهیندا....

به نظرم جای پرسشی وجود ندارد.

نه اگر یاد بگیری، برای خودت قرار است بنویسی. و هیچ چیز مرموزی این وسط نیست.

همه پرده ها کنار می رود. همه اسم های قشنگ و مرموز فانتزی. همه نقاب های براق و دلربا!

خودت می مانی با خودت.

با موهایی که ظاهرا باید مشکی باشند ولی عسلی بودنشان، تو را به شک می اندازد. چشم هایی که یادت نمی آیند رنگ نامشخصشان، چند سال است زندانی شیشه ها شده و لب هایی که مال خودت هستند. 

نمی شود توصیفشان کرد... چون نمی شود رفت و جلوی آیینه ایستاد. تمرکز کرد.اخمی هم حواله آیینه و گفت:

- خب دختری هستم زشت! 

یا خوشگل حتی! 

چیزهای نسیی را نمیشود معیار بندی کرد. 

این وسط، حرف های زیادی، تا نوک انگشتت لیز می خورند. زور می زنند که انگشت ها راببرند به جایی که دلشان می خواهد. به نوشتن آن چیزی که فکر می کنند کامل تر است.

و مغز همچنان درگیر خودش است.

که درست است یا غلط!

راست یا چپ!

آری یا نه!

راست یا دروع!

آخرش، تو می مانی و مغری که دود می کند. چشم هایی که دودو می زنند. و دست هایی که بند انگشت هاشان خشک شده اند.

ولی لبخندی می ماند ته دلت. 

به خاطر اینکه خیالت راحت است... این صفحه را که باز می کنی، هیچ چیز مرموزی نیست. هیچ پیچ و خم سرسبز و یخ زده ای نیست.

هیچ جور سرزمین فانتزی و خیالی، این پشت قایم نشده. 

پشت این صفحه یک دختر 25 ساله نشسته که قابلیت دارد از ته دل بخندد.

می تواند قهقهه بزند

می زند هوا را مشت کند

می تواند تا سر حد مرگ وحشت کند.

می تواند ناگهانی بزند زیر گریه، صفحه تلگرام را ببند و با یک پیغام مودبانه بگوید

" شرمنده اخلاقتون رفقا! داغونم"

دخترکی که بعضی اوقات، خانم وار، روبرویت می ایستد. لبخند نثارت می کند. اخم می کند و مثل یک معلم رقص فرانسوی، مو را از ماست بیرون می کشد.

دخترکی که بعضی اوقات، چشم های سبز-عسلی اش، برق ظریفی دارند. لبخند کوچکی گوشه لبش نشسته که گاهی ه خنده های ریز ریز تبدیل می شود و چتری هایش را می زند بالا، توری را کنار می زند و بی خیال حجاب سرش  و ترس از پسر مسجدی همسایه روبرو، با موهای نیمه بلندش، وسط باران، توی تراس، عمیق نفس می کشد.

گاهی از سر خشم، یا خوشی مجنون واری که خودش هم نمی داند از کجا تا کجاست، کلاه شاپوی خیالی اش را بالا می زند، دستمال یزدی نداشته را تاب می دهد و سیبل وجود نداشته فرخورده را خیس می کند و با لحن بازاری می گوید

" د نشد برادر من! یا باس تا آخرش باشی و کم نیاری، یا حق ناری به خودت بیگی دوست! اینکه بیگی! نه من شوقتونو کم میکنم، راستیاتش، بی ادب نیسماااا. ولی زر مفته"

خودت ته دلت خنده ات بگیرد از خیلی چیزها و یادآوری خیلی آدم ها اما اخمت را نگه داری برای کسی که به نظرت، حرف از نامردی زده!

حتی میتوانی دست های گرمت را باز کنی، اشک های دوستت را ببوسی . موهایش را نوازش کنی و راه ها را یکی یکی برایش بنویسی

عجیب است که می توانی همه این ها باشی. مثل هوای بهار.

 ولی این چیزی به جز تو نیست. 

نمی شود از خودت توقع داشته باشی، نادیا وار، همه چیز را تماشا کنی و خونسرد راه حل ارائه کنی.

نه که نشود... می شود... ولی وقتی شد آن دخترکی که این کارها را کرده تو نیستی.... نادیاست.

مدتهاست یادت رفته برای خیلی چیزها روش خودت را داری.

مثل ذوق کردنت از خبر قبولی ارشد و ناراحت شدن از لحن بی تفاوت ماهرخ!

و یک لحظه فکر میکنی که " این بشر حتی خودش نمی داند توفعش از دنیا چیست" 

این که می توانی همه این ها باشی، نباید باعث شود یادت برود به چرخش گوشواره ات بخندی. از صحبت با ارباب ذوق نکنی، درباره فوژان فکر نکنی. به فکر های رضا لبخند نزنی و از ته دل باریفیو را دوست نداشته باشی.... 

همه چیز پشت هم اتفاق می افتد. 

فقط باید یادبگیری خودت را پشت اتفاق ها جا نگذاری.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۱۳
راهیندا....