از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

از من... برای خودم.... و شاید یک حلقه کوچک

از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

از من... برای خودم.... و شاید یک حلقه کوچک

از قلب تا کاغذ... فقط چند قدم

هیچ چیز مرموزی اینجا نیست. نه ملکه ای، نه سایه ای که سیاه باشد یا سپید. و حتی قصری.
یک نفر اینجا، پشت سیستمش نشسته و تایپ می کند. تق تق تق... برای دل خودش

تمام شد.... شاید هم نشد...

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ

خودم هم درست نمی دانم ر

تمام شد به خاطر اینکه یک ترم کلاس رفت پی کارش. امتحاناتش هم رفت بیخ خرش و کلاس کامپیوتر تمام شد. و حتی میتینگ ها هم تمام شد و خوابگاه. 

و تهش ماند کلی خستگی و کلی شوق و ذوق .

تهش ماند میتینگ روز آخر که با اشک و لبخند رد شد و صادقانه بگویم, نفهمیدم چطور گذشت.

تهش ماند سلدا و حورا و ساناز

تهش ماند صلح جادوگرستان.

تهش ماند استرس لحظه دیدن نمره ها و بیرون رفتن های با راحله و فرشته که البته هنوز اتفاق نیافتده اند. 

تهش ماند مورگانایی که تیر و کمان و تیله های برق برق ای اش را برداشت و افتاد به جان خودش.

تهش ماند بلاک شدن هایی که دلیلش را نفهمیدم و بغض شد و ماند بیخ خرم

تهش ماند دلتنگی برای بعضی ها و بهت از کار بعضی های دیگر و سردرگمی از اینکه کجای عالمی


و ته ته تهش! من ماندم و یک عالمه حس. خوشی و آرامش و حس حس ذق ذق پا که آرامت می کند و باعث میشود چرتت بگیرد پای تلویزون

و کنارش بغض بهت زده از چیزی که هزارها سال فکرش را هم نمی کردی.

فکرم پیچ می خورد پیش امتحان یکی مانده به آخری.... که حتی اسمش هم یادم نیس. پیش امتحانی که سر جلسه گریه ام گرفته بود. نه به خاطر امتحانش...  به خاطر روز قلبش. به خاطر تلگرامی فریاد کشیدن... به خاطر....پ


و وقت هایی که بی آنکه اجازه بدهند حرف بزنی محکومت می کنند. 

وقت هایی که حتی نمی پرسند چرا. 

شاید خیلی دارم طرف خودم را می گیرم. 

ولی مشگل من این است که نمی دانم به چه جرمی محکوم شدم؟ 

به جرم آنکه تا پایین رستوران کشیدم آوردمش که دستبند به دست نرود بالا و بازداشتش کند؟ 

به جرم اینکه کاری کردم که حتی خودم نمیدانم کجاش درست بود کجاش غلط؟

به جرم اینکه نمی دانم چرا عصبانی اند؟


میدانی.... بین خودمان باشد...

از هیچ کدامشان به اندازه آن یکی ناراحت نشدم. حساب دیگری برایش باز کرده بودم. 

برادر کوچکتر حواس جمع. 

راستش... دلم شکست. باورم نشد.

نه چرا... باورم شد

باورم شد که یک چیزی اشکال دارد. که نمیخواهندم. که یک چیزی هست که نمی فهمم. که ناراحتشان می کند اما رک نمی گویند

که من باید کنار بکشم. اما اوی درون من باید دوست شود. که هنوز نمی فهمم چرا با معجزه اش بحثم شد. اصلا چی شد که کی بلاک شد. چی شد که.... و هیچ وقت فکر نمی کردم چیزی مثل بلاک در دنیای مجازی اینقدر فکرم را درگیر کند

ته ته همه این ها... ماندیم من... حورا... سلدا و ساناز.

 دورتر از همه این ها...

بعد از همه بغل کردن های دخترانه... 

من ماندم با دستی که شب، میخ می شود روی چشم. 

من ماندم با تولدی که نفهمیدم چطور گذشت
من ماندم با بغضی که هنوز رهایم نکرده

من ماندم با رها شدنی که نمی دانم کجاش اشتباه بود. چرا اشتباه بود و چرا هیچکس نخواست به وضوح اشتباه را بگوید

انگار دنبال بهانه باشند 

و خوب بهانه ای به دستشان رسید. 


و اشتباهی که لابد مرتکب شده ام. و خشم آنهایی که الان ازم متنفرند و ته دلشان می گویند نمی فهمی. 

و من مشکل من همین است. چه چیزی را نوقع دارند بفهمم؟

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۹۴/۱۱/۱۱
راهیندا....

نظرات  (۱)

۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۳۱ همنشین سایه ها ...
مثل همیشه از ابتدا تا انتها بی ادعا...:-) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی